در دنیای قشنگ و رنگارنگ قصهها سوزنی بود . این سوزن هم خیلی دراز بود وهم خیلی خودپسند . از آن برای بافتن تور ماهیگیری یا دوختن گونیهای پر از برنج استفاده میکردند. سوزن خودپسند یک روز موقع کار کردن توی یک پارچه خیلی کلفت فرو رفت و چشمش کور شد . خیاط میخواست او را دور بیندازد اما این کار را نکرد ، بلکه از آن به جای گیره برای نگه داشتن شال گردن پیرزنی استفاده کرد . وقتی پیرزن شال گردنش را دور گردن میبست سوزن دراز خودپسند از آن بالا به دور و بر خودش نگاه میکرد و قیافه میگرفت. تا آنکه یک روز وقتی که پیرزن مشغول تمیز کردن خانه بود سوزن خودپسند داخل لگن ظرفشویی لای آشغالها افتاد. سوزن در آنجا هم دست از خودپسندی خودش برنداشت . او داخل لگن ظرفشویی خیال میکرد ناخدای یک کشتی است و دارد سرزمینهایی را که هنوز کسی کشف نکرده، کشف میکند . در این موقع سوزن خودپسند از لگن ظرفشویی توی لوله فاضلاب افتاد و با آنکه لابه لایِ غذاهای مانده و آب چرب و آلوده میرفت باز هم گمان میکرد فرد خیلی مهمیاست .او در میان چیزهای چرب و کثیف یک دوست برای خودش پیدا کرد . دوست او یک تکه از لبه بطری شیشهای بود که شکسته شده بود . سوزن به دوستش گفت:«دوست عزیز من فکر میکنم تو یک تکه الماس هستی که داری برق میزنی و میدرخشی.» تکه شیشه جواب داد:« تو هم شبیه یک شمشیر براق و تیز هستی .» سوزن از این تعریف خوشحال شد و گفت:« درست میگویی. من شمشیر طلایی پادشاه هستم.» آن دو هنوز هم در همان جای کثیف هستند و با آب و تاب و هیجان درباره خاطرههایشان لاف میزنند.